تو مرا آنقدر آزردی .. که خودم کوچ کنم از شهرت .. بکنم دل ز دل چون سنگت .. تو خیالت راحت .. می روم از قلبت .. می شوم دورترین خاطره در شب هایت تو به من می خندی .. و به خود می گویی: باز می آید و می سوزد از این عشق ولی .. بر نمی گردم نه! می روم آنجایی که دلی بهر دلی تب دارد .. عشق زیباست و حرمت دارد .. تو بمان .. دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت سرد و بی روح شده است .. سخت بیمار شده است .. تو بمان در شهرت!!!!
نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند لحظه ها عریانند به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز...